5نفر...

ساخت وبلاگ
23آذرماه 1401 با رفتن به دیت از سر کنجکاوی مسیر زندگیم عوض شد و عاشق مردی شدم که برای رسسیدن بهش یکسال جنگیدمشب هایی که از شدت دلتنگی میترسیدم قلبم دووم نیاره و فرداش رو نبینه به سختی و طولانی تر از هرشبی گذشتو آخرشهریور سال بعدش شدم همسرشبهترین لحطه ها رو کنارش گذروندم.....حس گلی رو داشتم که داشت جون میداد و حالا ببهترین باغ مون شهر نصیبش شده بودهربار تنش بهم میخوره..هربار نفس هاش به صورتم میخوره....هربار نگاهش میکنم ...حس میکنم جوون میگیرمامااا امان از مادر.....مادری که هیچ وقت من رو قبول نداشت.....هیچ وقت انتخاب های من رو قبول نداشت....دیشب تو جمه چیزی گفت که دل نازک یارم رو شکست.....هزار بار بیشتر از دل اون من تیکه تیکه شدمهزاربار بیشتر از اون من خرد شدم....دوست داشتم خواب بود اون لحظه...و اون با من حرف نمیزنه.....انگار دنیا بهم پشت کرده.......انگار همه چیز آوار شده در من.....دیشب قبل از خواب آرزو کردم بمیرم....و خوابیدمتو خواب و بیداری مرگ رو به چشم دیدم...خرد شدن استخوان ها....له شدنم رو.....و روحم که با خاله ام حرف ممیزد و میگفت میخوام برگردم به زندگی.....و یهو بیدار شدم....صورتم خیس خیس شده بودم...زندگی چیز عجبیه..... 5نفر......ادامه مطلب
ما را در سایت 5نفر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kitepaper بازدید : 12 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 2:15

18اردیبهشت 1401:فقط به خاطر خوردن بستنی حاضر شدم...مطمن بودم زیاد خاص نیسترفتیم کافه ایران ایتالیا ...خیلی ریلکس بودم...تا دیدم نمیدونم چرا استرسی شدم...یکم صدام لرزید...کسی متوجه نشد جز خودمخیلی ریلکس نشست...خیلی خودمونی...اول رو به روش بودم...عذرخواهی کردم و اومدم پهلوش نشستم...تا استرسم کمتر بشهاما اون خیلی خونسردتر بود...اولین بار بود وقتی داشتم با کسی حرف میزدم گه گاهی فعل مفرد به کار میبردماولین بار بود انقدر جو آرامبخش بود...بهم گفت من خیلی دیدمت...خیلی آشنایی...جالب بود برامتی شرت آستین بلند سبز پررنگ....شلوار کتان مشکی...رنگ آرامبخش و دوست داشتنی....ساعت مشکلی تو دست راست....یه چیز عجیبی که بود برام اینه وقتی داشت حرف میزد....تو ذهنم گفتم آدم از اینکه بغلش کنه.دستش رو بگیره...حس خوبی میگیرهفکر کنم این همونیه که میگفتن سرش زبونت بسته میشه...نمیدونم قرار چی بشه...اما یه حسی بهم گفت باید بنویسمش 5نفر......ادامه مطلب
ما را در سایت 5نفر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kitepaper بازدید : 83 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 18:12

24سالم که شد وقتی رفتم سرکار حس کردم آنشرلی درونم کم کم مرد و مارریلای درونم زنده شدایمان کسیه که امروز باعث شد حس کنم آنشرلی درونم داره زنده میشهساعت 9ونیم شب پشت چراغ قرمز یه لحظه به نیم رخ صورتش نگاه کردمحس کردم چقدر مهر داره دلم بهش امروز کلی ازش سوال پرسیدم و همه رو جواب دادجز یکی که قرار شد بعدا بهم بگهاعتراف میکنم این دومین باری بود که به شدت دوست داشتم دستاش رو بگیرمنمیدونم چراا انقدر بهش مهر دارم و ماریلای درونم چقدر تلاش میکنه که این آنشرلی افسارگریخته رو کنترل کنهپ.ن:ایمان گفت عاشق هدیه گرفتن....چه خوب...پ.ن2:حس میکنم انقدر همه چیز نمیتونه خوب باشه...یه چیزی این وسط درست نیست...مگه میشه دوبار یه پسر رو ببینی و مشکلی نداشته باشه....و به دل بشینه....انگار از روال خارج شده همه چیز.....دفعه هی قبلی یه عیبی داشتن....بعد تازه جواب رد که میدادم میترسیدم که نکنه این بهترینش باشه و دیگه نیاد کسی 5نفر......ادامه مطلب
ما را در سایت 5نفر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kitepaper بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 18:12

صداش رو شنیدم...

خنده هاش رو...

و باز دلم ضعف کرد....

 

 

5نفر......
ما را در سایت 5نفر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kitepaper بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 15:14

ترکیبی از خوشحالی ..اشک...ترس....سایه مرگ....و این سه سالی که  زمستان هایش دیگر قشنگ نیست.....

5نفر......
ما را در سایت 5نفر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kitepaper بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 15:14

شاید اگه تو سامانه 4030کار میکردم انقدر نگران نبودم...اونجا مخاطب پشت گوشیت رو نمیشناسی...و بهش امیدواری میدی...اما اینجا کیس هات دوستات و خانواده اتن...باهاشون کلی حرف میزنی...روحیه میدی و بعد از قطع کردن گوشی میخوای زار بزنی که اگه خدای نکرده یکی از اینا چیزیشون بشه من چی کار کنم...اونا آروم میشن و این تویی که نگران تر میشی....

خدایا کمک کن...دارم لبریز میشم....برادرم...خانواده ام...دوستام....و اون و خودم...که وسط آتیشیم...داریم بین مردن ها ،زندگی میکنیم.....بین استرس و نگرانی ها،امید میدیم....

5نفر......
ما را در سایت 5نفر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kitepaper بازدید : 114 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 15:14

گاه رفتارهایی از خودم سر میزند که برای خودم هم عجیب است...مثلا همین قطع کردن تمام راه های ارتباطیم با او.....کسی که دوسال دربه در دنبالش بودم...و تازه پیدا کرده بودمش...بعد این همه روز نبودنش ..ندیدنش...به او گفتم دوستش دارم ...صدایش را شنیدم ...و حالا این من بودم که دیگر نمیخواستم باشم...

او نه سرد بود نه گرم....شاید این بود که مرا بیشتر رنجاند.....نه میخواست و نه محکم گفت نمیخواهم....و این بی تکلیفیش بیشتر برایم حکم ترحم را داشت....و ترحمش تحقیرآمیز بود ...

5نفر......
ما را در سایت 5نفر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kitepaper بازدید : 109 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 15:14

فکر کنم آرامش و خونسردی الانم رو مرهون همنشینی با سانازم البته اختلالات هورمونی هم بی تاثیر نیست...

و در عجبم از آدم ها و این هجم از سوتفاهم ها و در نهایت کدورت های سخت....

 

من.نوشت:عجیب بود برام که ساناز بی مقدمه شروع کرد به تعریف کردن یکی از مهمترین اتفاق های زندگیش و عجیبتر خود ماجرا بود...

من.نوشت:دیشب برای اولین بار دوست داشتم سرکار باشم و پیش بچه ها تا در یک جمع خانوادگی

5نفر......
ما را در سایت 5نفر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kitepaper بازدید : 89 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 6:32

five feet apart فیلمی که میشه به عنوان یه پیشنهاد خوب درنظرش گرفت..

5نفر......
ما را در سایت 5نفر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kitepaper بازدید : 102 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 6:32

مثل همین سقط جنین...10سال پیش فکر میکردم وحشتناکترین اتفاقی که میتواند برای یک زن بیوفتد این است که موجود زنده ای را در وجود خودش بکشد،موجودی از جنس نور،عشق و اما حالا فقط دفع چند گرم گوشت میدانمش...د 5نفر......ادامه مطلب
ما را در سایت 5نفر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kitepaper بازدید : 162 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 6:32