.

ساخت وبلاگ

23آذرماه 1401 با رفتن به دیت از سر کنجکاوی مسیر زندگیم عوض شد و عاشق مردی شدم که برای رسسیدن بهش یکسال جنگیدم

شب هایی که از شدت دلتنگی میترسیدم قلبم دووم نیاره و فرداش رو نبینه به سختی و طولانی تر از هرشبی گذشت

و آخرشهریور سال بعدش شدم همسرش

بهترین لحطه ها رو کنارش گذروندم.....حس گلی رو داشتم که داشت جون میداد و حالا ببهترین باغ مون شهر نصیبش شده بود

هربار تنش بهم میخوره..هربار نفس هاش به صورتم میخوره....هربار نگاهش میکنم ...حس میکنم جوون میگیرم

امااا امان از مادر.....مادری که هیچ وقت من رو قبول نداشت.....هیچ وقت انتخاب های من رو قبول نداشت....

دیشب تو جمه چیزی گفت که دل نازک یارم رو شکست.....هزار بار بیشتر از دل اون من تیکه تیکه شدم

هزاربار بیشتر از اون من خرد شدم....دوست داشتم خواب بود اون لحظه...

و اون با من حرف نمیزنه.....انگار دنیا بهم پشت کرده.......انگار همه چیز آوار شده در من.....

دیشب قبل از خواب آرزو کردم بمیرم....و خوابیدم

تو خواب و بیداری مرگ رو به چشم دیدم...خرد شدن استخوان ها....له شدنم رو.....

و روحم که با خاله ام حرف ممیزد و میگفت میخوام برگردم به زندگی.....و یهو بیدار شدم....صورتم خیس خیس شده بودم...زندگی چیز عجبیه.....

5نفر......
ما را در سایت 5نفر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kitepaper بازدید : 10 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 2:15